با هرکه همسفر شدیم، خواست سوارِ ما شود
بی هیچ نوع مقدمه، رِفیق و یارِ ما شود
تازه بدونِ زحمتی، فارغ زِ هر مشقتی
لقمه زَنَد زِ سفره مان، شریکِ بارِ ما شود
از مکر و ریا کاریِ تو جان به لب آمد
آن روشنیِ روز هدر رفت و شب آمد
در ظلمت و تاریکی و افکار پریشان
تاب از سرِ من رفت و دگربار تب آمد
چرخ چرخید و فلک راه افتاد
این زمین داد به من
هرچه که در ساختنم لازم بود
ادامه مطلب ...شده یک روز دلت
تنگِ کسی باشد و تو نتوانیفاصله بینِ من و تو از کجا تا به کجاست
گر که جان بسپارم از دوریّ تو برمن سزاست
عشوه ها کردی و دل بردی و رفتی از برم
با خیالِ تو هنوز این دل به عشقت مبتلاست