دفترشعر/ محمد پاشائی

شده یک روز دلت
تنگِ کسی باشد و تو نتوانی
که ببینی او را
و ببوسی لب او پنهانی؟
شده یک شب در خواب
بفشاری به دو بازو سرِ او بر سینه
بزنی بر مویش
با سر انگشت محبت شانه
بگشایی چشمت
و ببینی جایش
به کنارت خالیست؟
شده در جمع نشینی
و همه فکر و خیالت پی او باشد و ناگاه ز غم
اشکی از چشم تو
غلتیده و افتد در خاک
و نداند کسی از داغِ دلِ رنجورت؟
شده در بینِ همه جمعیت
فکر و ذکرت پی او باشد
و ببینی یک دَم
دارد از خانه برون می آید
بدوی دنبالش
و نیابی اثری از او را؟
شده هرجا که قدم بگذاری
خاطراتت با او
جلوی چشم تو تصویر شود
بخوری حسرت ایام
و بگویی ای کاش
اینک اینجا بود و
دست او در دستم
شانه بر شانه ی هم
می دویدیم به روی چمن و
زیر این نم نمِ بارانِ بهار
می سرودیم غزل؟
گر تو هم مثل منی
پس تو هم حالِ مرا می فهمی