حجت خیلی سختی ها کشید حتی وقتی که هوا سرد بود تو کوچه هامی گشت ولی کسی اونو به خونشون نمی برد اون یخ می زد وفریاد می کشید و می گفت سردمه بیاین اتیش روشن کنین. خدا رحمتش کنه.
سلام آقای پاشایی , مدتها بود دنبال عکس حجت میگشتم واقعا چهره اش از یادم رفته ما را به یاد آن دوران انداختی دستت در نکنه خدا رحمت کنه حجت را امیدوارم ما ببخشیده باشه بنده خدا خیلی اذیت کردیم حتی چند کلمه انگلیسی را من و فریدون بهش یاد داده بودیم من صداشو تقلید می کردم و با سنگ به درها میزدیم و فرار میکردیم همه فکر میکردند حجته من خاطره زیادی ازش دارم امیدوارم خدا ما را ببخشه از لطف شما سپاسگزارم
از لطف شما سپاسگزارم حجت برای همه کسایی که اون دوران تو کرسف بودن خاطره شده. روحش شاد و یادش گرامی باشه.
سلام!!! من تازه این وبلاگ رو پیدا کردم جناب پاشایی واقعا دست مریزاد احسنت برشما من زمانی که هفت سالم بود از کرسف به تهران رفتیم و الان 32 سالمه فکر نمیکردم چنین سایتی هم داشته باشه کرسف خیلی خوشحال شدم وبلاگتون رو پیدا کردم درود بر شما یه سوال!! این عکس هم.ن حجته ؟؟؟؟؟ چقد تعریف ماجراهای این بنده خدا رو شنیده بودم خدا رحمتش کنه خلاصه بازهم از زحمات شما سپاسگذارم خدا قوت
سلام مرسی از لطفتون بله این عکس حجته، با دیدن این عکسا به دوران کودکی برمیگردیم، چه دورانی بود خدا بیامرزتش
انگار مدتی است که احساس میکنم خاکستریتر از دو سه سال گذشتهام احساس میکنم که کمی دیر است دیگر نمیتوانم هر وقت خواستم در بیست سالگی متولد شوم انگار فرصت برای حادثه از دست رفته است از ما گذشته است که کاری کنیم کاری که دیگران نتوانند فرصت برای حرف زیاد است اما اما اگر گریسته باشی... آه... مردن چقدر حوصله میخواهد بی آنکه در سراسر عمرت یک روز، یک نفس بی حس مرگ زیسته باشی! انگار این سالها که میگذرد چندان که لازم است دیوانه نیستم احساس می کنم که پس از مرگ عاقبت یکروز دیوانه میشوم! شاید برای حادثه باید گاهی کمی عجیبتر از این باشم با این همه تفاوت احساس می کنم که کمی بیتفاوتی بد نیست حس می کنم که انگار نامم کمی کج است و نام خانوادگیام، نیز از این هوای سربی خسته است امضای تازه ی من دیگر امضای روزهای دبستان نیست ای کاش آن نام را دوباره پیدا کنم ای کاش آن کوچه را دوباره ببینم آنجا که ناگهان یک روز نام کوچکم از دستم افتاد و لابهلای خاطرهها گم شد آنجا که یک کودک غریبه با چشمهای کودکی من نشسته است از دور لبخند او چقدر شبیه من است! آه، ای شباهت دور! ای چشمهای مغرور! این روزها که جرأت دیوانگی کم است بگذار باز هم به تو برگردم! بگذار دستکم گاهی تو را به خواب ببینم! بگذار در خیال تو باشم بگذار... بگذریم! این روزها خیلی برای گریه دلم تنگ است!
زیباست... احساسمون به قیصر امین پور خیلی نزدیکه... باید گفت: جانا سخن از زبان ما می گویی
یادش بخیر یاد ایامی از مدرسه که می اومدیم بینوا رو عصبانیش می کردیم می گفتیم حجتن باشی بیت ددی حمامن قاپوسی کتیددی چه شیشه های که پایین نیومدند
خدا بیامرزدش جمعیتی جمع میشدن ببرنش حموم، مقاومت میکرد، به زور می بردنش، حالا دیگه باید به زور می آوردنش بیرون. زبانش از خیلی از بچه مدرسه ای ها بهتر بود. My name is hojat یادش بخیر و گرامی
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
سلام واقعا ممنونم آقای پاشایی من16سالمه خیلی وقت بود دنبال عکس حجت میگشتم واقعا ممنونم
مرسی از لطف شما
حجت خیلی سختی ها کشید حتی وقتی که هوا سرد بود تو کوچه هامی گشت ولی کسی اونو به خونشون نمی برد اون یخ می زد وفریاد می کشید و می گفت سردمه بیاین اتیش روشن کنین. خدا رحمتش کنه.
سلام آقای پاشایی , مدتها بود دنبال عکس حجت میگشتم واقعا چهره اش از یادم رفته ما را به یاد آن دوران انداختی دستت در نکنه خدا رحمت کنه حجت را امیدوارم ما ببخشیده باشه بنده خدا خیلی اذیت کردیم حتی چند کلمه انگلیسی را من و فریدون بهش یاد داده بودیم من صداشو تقلید می کردم و با سنگ به درها میزدیم و فرار میکردیم همه فکر میکردند حجته من خاطره زیادی ازش دارم امیدوارم خدا ما را ببخشه از لطف شما سپاسگزارم
از لطف شما سپاسگزارم
حجت برای همه کسایی که اون دوران تو کرسف بودن خاطره شده.
روحش شاد و یادش گرامی باشه.
یادش بخیر. بنده خدا. چقدر شبای زمستون براش آتیش روشن می کردیم
سلام!!!


من تازه این وبلاگ رو پیدا کردم
جناب پاشایی واقعا دست مریزاد احسنت برشما
من زمانی که هفت سالم بود از کرسف به تهران رفتیم و الان 32 سالمه
فکر نمیکردم چنین سایتی هم داشته باشه کرسف
خیلی خوشحال شدم وبلاگتون رو پیدا کردم
درود بر شما
یه سوال!!
این عکس هم.ن حجته ؟؟؟؟؟
چقد تعریف ماجراهای این بنده خدا رو شنیده بودم
خدا رحمتش کنه
خلاصه بازهم از زحمات شما سپاسگذارم
خدا قوت
سلام
مرسی از لطفتون
بله این عکس حجته، با دیدن این عکسا به دوران کودکی برمیگردیم، چه دورانی بود
خدا بیامرزتش
انگار مدتی است که احساس میکنم
خاکستریتر از دو سه سال گذشتهام
احساس میکنم که کمی دیر است
دیگر نمیتوانم
هر وقت خواستم
در بیست سالگی متولد شوم
انگار
فرصت برای حادثه
از دست رفته است
از ما گذشته است که کاری کنیم
کاری که دیگران نتوانند
فرصت برای حرف زیاد است
اما
اما اگر گریسته باشی...
آه...
مردن چقدر حوصله میخواهد
بی آنکه در سراسر عمرت
یک روز، یک نفس
بی حس مرگ زیسته باشی!
انگار این سالها که میگذرد
چندان که لازم است
دیوانه نیستم
احساس می کنم که پس از مرگ
عاقبت
یکروز
دیوانه میشوم!
شاید برای حادثه باید
گاهی کمی عجیبتر از این باشم
با این همه تفاوت
احساس می کنم که کمی بیتفاوتی
بد نیست
حس می کنم که انگار
نامم کمی کج است
و نام خانوادگیام، نیز
از این هوای سربی
خسته است
امضای تازه ی من
دیگر
امضای روزهای دبستان نیست
ای کاش
آن نام را دوباره
پیدا کنم
ای کاش
آن کوچه را دوباره ببینم
آنجا که ناگهان
یک روز نام کوچکم از دستم افتاد
و لابهلای خاطرهها گم شد
آنجا که
یک کودک غریبه
با چشمهای کودکی من نشسته است
از دور
لبخند او چقدر شبیه من است!
آه، ای شباهت دور!
ای چشمهای مغرور!
این روزها که جرأت دیوانگی کم است
بگذار باز هم به تو برگردم!
بگذار دستکم
گاهی تو را به خواب ببینم!
بگذار در خیال تو باشم
بگذار...
بگذریم!
این روزها
خیلی برای گریه دلم تنگ است!
زیباست...
احساسمون به قیصر امین پور خیلی نزدیکه...
باید گفت: جانا سخن از زبان ما می گویی
یادش بخیر یاد ایامی از مدرسه که می اومدیم بینوا رو عصبانیش می کردیم می گفتیم حجتن باشی بیت ددی حمامن قاپوسی کتیددی چه شیشه های که پایین نیومدند
خدا بیامرزدش
جمعیتی جمع میشدن ببرنش حموم، مقاومت میکرد، به زور می بردنش،
حالا دیگه باید به زور می آوردنش بیرون.
زبانش از خیلی از بچه مدرسه ای ها بهتر بود.
My name is hojat
یادش بخیر و گرامی