دفترشعر/ محمد پاشائی

روبَه صفتان، گِردِ مرا باز گرفتند
حیثیت و احساسِ مرا گاز گرفتند
با حیله و نیرنگ مرا دست بِبستند
گویی زِ پرنده پرِ پرواز گرفتند
چون متهمان باز مرا رأی بُریدند
از کرده وُ ناکرده یِ خود هیچ ندیدند
صد طعنه زدند و صدوپنجاه کنایه
با حُقّه و تزویر و ریا، حق طلبیدند
قلب و تن و فکرم شده مجروح زِ ایشان
حالِ دلِ و جانم که نگو، زار و پریشان
این است دِگر عاقبت ِ نیکی و خوبی
از صحبتِ ایشان، شده ام سخت پشیمان
با روبَهِ مکار مشو همسفر ای دوست
هر کار کنی باز تورا میکَنَدَت پوست
گر باقیِ عمرت بِشوی بیکَس و تنها
بهتر زِ دویدن پیِ مکاره ای چون اوست