بعد از عمری اگر از کوچه ی ما میگذری
عشوه کم کن که نگویند زِ ما بی خبری
قصه ی هجرِ منو تو همگان می دانند
گرچه آشفته منم تو زِ من آشفته تری
اندر این باغ اگر باز به گُل
بنشستی
مشو مغرور از این بار و بَر و پرثمری
چند سالِ دگر این قصه فراموش شود
وَز من و تو نبود هیچ ثمر یا اثری
در خرابات اگر حالِ مرا می پرسی
چه بگویم من از این سوزِدل و خونجگری
هر که را اهلِ دلی یار شد و قسمتِ ما
می و میخانه وُ مستی و همه دربِدری
من در این کنج به تنهاییِ خود
خو کردم
تو هنوزَم پی خوشبختیِ خود در سفری
کاش یک روز که از خانه برون می آیم
در گشایم و ببینم که تو هم پشتِ دری